یادداشت ها

ساخت وبلاگ
 ولی خیلی بده وسط این نم نم ِ بارون با سوز ِ  پاییزی که جون میدم واسش، لش شدگی و این باقی مونده ی تعطیلات که تند تند پاور های مامان رو تایپ میکنم , مقاله مو کامل میکنم، سعی در فهمیدن چندتا چیز هیجان انگیز ِ لعنتی دارم، فیلم میبینم , با کتابام آشتی میکنم و همینطور کارای انجام شده رو تیک میزنم  و در یک کلام ایام را بکام میکنیم یهو قیافه ی تخیلی ِ استاد ِ ریاضی ِ دبیرستانم  با اون چشمای ِ سبز ِ ترسناکش و قد ِ درازش یادم بیاد و یکباره  عین ریختن یه سطل آب سرد رو کله ی داغ کرده ، بشوره ببره هر چی حس ِ خوبی که رفته تو خورد ِ وجودم  :| + نه به چشم ِ سبز ِ هر مردی که نباید چشاش سبز باشه + حالا درسته هرگردی هم گردو نیست ولی خب ... یادداشت ها...
ما را در سایت یادداشت ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9alonegirlinskya بازدید : 163 تاريخ : جمعه 15 دی 1396 ساعت: 0:05

1.سعی کنید تو هرمقام و مرتبه و کسوتی که هستید کارتونو خوب انجام بدید تا دعای خلقی زندگیتونو ازین رو به اون رو کنه . همین که پرستاری باشید که دوتا آمپول رو با یه تایم فاصله ، با لب خندون و خوش بش های وسطش و بدون درد به یه آدم خسته ، از راه رسیده و دردمند تو یه روز شلوغ ِ بیمارستان میزنید یعنی کارتون درسته. 2. اخرین باری که بغلش کرده بودم و با تمام وجودش باهام درد و دل میکرد وقتی بود که مامان بزرگ مُرد یعنی 5 سال پیش. رفته بودیم هال خصوصی پشت خونه که سه تا راه به پشت بوم و دستشویی و حیاط خلوت داشت . تکیه داده بود به راه پله ها و تو بغلم اشک میریخت ، خوب یادش بود که ما قرار گذاشتیم برا هم خواهر باشیم. دیروز اما رسیده و نرسیده چمدون رو گذاشتم تو اتاق ، شال سرم انداختم و دویدم سمت ماشین، اینبار یکم زیادی دیر رسیدم انگار .... حواسش به من نبود . بعد یکی دوساعت که خونه خلوت شد و فضا آروم , چشمش افتاد بهم ، خندید گف تو کجا بودی؟ همونطوری اومد سمتم و پریدم بغلش، اینبار من شرمنده بودم با این همه وعده که میام پیشت که اتفاقا اومدم پیشش ,اما بد وقتی . چند روز از مکالمه مون گذشته بود؟؟ زنگ زده بود و تولدمو تبریک میگفت و بچه ش نق میزد و خدافظی کردیم . چقدر فکر تو سرمه ؟چقدر دیر شد برای کنارش بودن تو روزایی که باید می بودم , مگه نه ؟ یهو صدای زمزمه ش پیچید تو گوشم و یه پتکی بود که خورد تو سرم : ا یادداشت ها...
ما را در سایت یادداشت ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9alonegirlinskya بازدید : 176 تاريخ : جمعه 15 دی 1396 ساعت: 0:05

غم هر وقت ِ روزش بده ، اما سر صبح چشم وا نکرده و ناشتا بدتره ، حتی بیشتر از نیمه شبا خاطرات ِ شبیه به اون غم ِ اتفاق افتاده رو میاره جلوی چشما ، اونوقت هی میچرخونه ش و قشنگ تو دل و جانت ته نشین میکنه و هوای خنک ِ سوز دارش میشه نمک ریخته شده ، جای زخمی ِ تمام غمها. حالا حساب کن خبر رفتن یه نفرو همین صبح ِ ناشتا  بِدَن ، میدونید که رفتن هم ازون غماییه که دل ریش میشه و جاش تیر میکشه و تمام رفتنای قبلیو جلو چشمات میاره مینشونه ش جاهای خالی دل ، ینی  همونجایی که صبحا هرچی چایی داغ و نون داغ و پنیر تبریز که تو سفره س رو مییریزی توش که یکم قوت بگیری از شبی که به زور ردش کردی ، تا به نور ِ لاجون ِ صبح برسی. بعدشم ، کاری از دست آدم برمیاد ؟ نه خب ،اخرش فقط میتونی ده بار پشت سرش بخونی قوتتو نگیره هیچ غم ِ  اول صبحی و آخر شبی و وسط روزی . آخه میدونید که غم کلا آدمو میشکونه ، اونم غم ِ رفتن. یادداشت ها...
ما را در سایت یادداشت ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9alonegirlinskya بازدید : 142 تاريخ : جمعه 15 دی 1396 ساعت: 0:05

یه وقتاییم برای توصیف وضعیتی که توش قرار داری کلمه کم میاری !

یادداشت ها...
ما را در سایت یادداشت ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9alonegirlinskya بازدید : 183 تاريخ : جمعه 11 فروردين 1396 ساعت: 2:32

میگه یکی از ناممکن های این روزگار بسته شدن ِ دهن ِ فامیلاس !
میگم بسته نشدن ِ دهن غیر فامیلم اضافه کن !!
یادداشت ها...
ما را در سایت یادداشت ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9alonegirlinskya بازدید : 183 تاريخ : جمعه 11 فروردين 1396 ساعت: 2:32